خواب دیدم حکم احضار به زندانش آمده، داشت ساکش را میبست و من؟؟؟ پای تلفن بال بال میزدم. می خواستم بروم خانهاش و میگفت نه، شاید شبانه بریزند اینجا، تا صبح صبر کن... کابوس نبود، آوار بود. صبح که چشمهایم را باز کردم نای تکان دادن پلکهایم را هم نداشتم وفقط وقتی یادم آمد، ایران نیست و جایش امن است، نفسم بالا آمد.
تمام نمیشوند این روزها، نه خودشان و نه کابوسشان.
خبر دستگیریشان را در بیداری که میشنوم فقط خشم است و خشم و خشم. کابوس بازداشتشان را که میبینم که حسی آمیخته از وحشت و غم است.